به نوشتن فکر میکنم، به قالب ها، به نمایش دادن افکاری که به راستی زندگی درونم را تغییر داده است – خداوند، جهان و روح انسان. احساس می کنم صدایی درونم شکل می گیرد و من در انتظار شنیدنش هستم. تنها آرزویم رسیدن به این شیوه دقیق است، رسیدن به روش قطعی برای آنکه آنچه را که این صدا می گوید، به گوش همه مردم برسانم. توانایی سخن گفتن با دیگران درباره خداوند زیباست. نمی توانیم سرشت خداوند را به تمامی درک کنیم، چون او نیستیم، اما دست کم می توانیم با نگاه کردن به تجلیات مرئی او آگاهی مان را برای رشد آماده کنیم.
در ادامه این پستم بخشی از یک نامه را اظافه کردم که امیدوارم مورد نظر شما دوستان قرار بگیرد. نظر یادتون نره
»» این نامه در 9 فوریه 1915 توسط جبران خلیل جبران خطاب به ماری هسکل (عشقش) نوشته شده است.
من و تو و هر آن کس که با شوق زندگی زاده می شود، می کوشیم به مرزهای وجود خود برسیم، نه فقط از راه شناختن؛ که تمنای ما زیستن این تجربه است. و روح این جهان همان که همواره دگر گون می شود، همان مطلق است.
شاعران بزرگ گذشته همواره خود را تسلیم زندگی می کردند. آنها مقصدی مشخص را نمی پوییدند، و نیز نمی کوشیدند پرده از اسرار بردارند؛ به سادگی اجازه می دادند روحشان فرمان روا باشد، رهنماشان باشد، در درونِ هستی حرکت کند. مردم همواره اسرار را جست و جو می کنند، و گاه موفق می شوند؛ اما اسرار پایان خودند، و زندگی پایانی ندارد.
ماری، نامه تو زیبا ترین توصیفی است که از زندگی دیده ام. تجلی ای از تمنای مقدس رویارویی با جهان است، و برهنه دیدن این جهان. این است روح شعر زندگی.
شاعران نه آنان اند که شعر می نویسند، آنانی اند با قلبی سرشار از این روح مقدس...