زمانی انسان بومرنگی به دست میگیرد و آنرا به سوی کائنات پرتاب میکند سپس به راه خود میرود. هیچ فرق نمیکند این بومرنگ، بومرنگ ترس باشد یا تهمت و سوء ظن، هر چه که باشد باز میگردد و به فرد برخورد کرده، او را عصبانی میکند پس بومرنگ را برداشته دور و بر را نظاره میکند، میخواهد متهم اصلی را بیابد سپس بومرنگ را برداشته با قدرتی آنرا بیشتر پرتاب میکند، این بار بومرنگ فاصله بیشتری را می پیماید اما دوباره بازمیگردد و به سختی به قهرمان قصه ی ما اصابت میکند و او حسابی از کوره در میرود و احیانا چند فحش نثار دنیا و کائنات و دیگر انسان ها میکند و بومرنگ را در دست میگیرد و عزم میکند با تمام قدرت آنرا پرتاب کرده از دنیا انتقام بگیرد، این دم سرنوشت سازی است در این لحظه اگر قهرمان ما یک افسونگر باشد، می ایستد و نگاهش را از دنیای بیرون به دستان خودش معطوف میکند و در میابد این همان بومرنگی است که سالها پیش خود ساخته و به پرواز در آورده است پس آنرا به گوشه ای می افکند و دیگر هرگز بومرنگی پرتاب نمیکند مگر بوگرنگ عشق و مهربانی و کمک که اگر روزی بازگشت، او را غرق در شادی و سرور الهی کند.
اما قسمت غمگین انگیز ماجرا در مورد انسان عادی است که خشمگین بومرنگ را در دست گرفته و از آنجا که انسان های عادی هیچ به خود نظاره نمیکنند و همه چیز را از چشم دنیا _ و شاید خدا _ می بینند، متوجه نمی شود این همان بومرنگ خودش است که با گذشت زمان فقط کمی رنگ و رو رفته شده و تغییر شکل داده به هر حال این فرد بومرنگ را با نهایت قدرت پرتاب میکند، او میخواهد از همه یا به قول معروف از زمین و زمان انتقام بگیرد، بومرنگ دور و دورتر میشود ولی پس از پیمودن مسافت مشخصی بنا به قانون معنوی کارما بناچار بازمیگردد و این بار به شخص ضربه ی محکمی وارد میسازد طوری که او را از پا در می آورد:
"بیماری لاعلاج، ورشکستگی، مرگ کسی که بسیار دوست میداشت یا حتی طلاق."
و این دوست ما دیگر توان برخواستن ندارد، هرچه باشد در زندگی بسیار رنج کشیده! نیروی حیاتش ذره ذره تحلیل میرود و به مرگ نزدیک میشود، در واپسین لحظات زندگیش میخواهد بداند چرا این بلا سر او آمده، بیچاره هرگز نمی فهمد که خود مسئول همه ی این بدبختی ها بوده.
هر گاه که زمین زیر پایمان لرزید اطراف را جستجو نکنیم، به درون بنگریم زیرا علت اصلی را آنجا میابیم