«گویند زاغ 300 سال بزید و گاه عمرش ازین نیز درگذرد ... عقاب را 30 سال عمر بیش نباشد»
این جمله ای است که در سرلوحه شعر تکان دهنده « عقاب» سروده پرویز ناتل خانلری آمده.
شعر درباره عقابی است که به 30 سالگی رسیده و مرگ قریب الوقع، آشفته اش کرده. عقاب برای رهایی از این آشفتگی به سراغ کلاغ سن و سال داری که محضر عقاب های زیادی را درک کرده می رود تا از او راز بقا و راز طول عمرش را بپرسد و چاره ای بجوید.
کلاغ به عقاب توضیح می دهد که طول عمرش را مدیون دو چیز می داند. یکی اینکه مثل عقاب بلند پرواز نبوده و هیچ وقت به اوج آسمان ها کاری نداشته و هنگام پرواز زیاد از زمین فاصله نمی گرفته و به پرواز در حد و حدود زمین (در سطوح آشغال ها در ارتفاع پست) اکتفا می کرده:
ما از آن سال بسی یافته ایم/ کز بلندی رخ برتافته ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب/ عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دلیل دوم و مهم تر کلاغ برای طول عمرش، «مردار خواری» است. به تعبیر کلاغ مردار خواری یا همان مرده خوری خودمان، خاصیت دارد و خاصیتش هم این است که عمر را زیاد می کند. کلاغ به عقاب توصیه می کند دست از چیزهای دست اولی مثل شکار کردن جانوران بردارد و به جایش به چیزهای دستمالی شده و غیر اوریجینال (لاشه جانوران) بسنده کند و در نهایت هم دست عقاب را می گیرد و می بردش سر یکی از این بساط های مرده خوری.
عقاب اول شگفت زده می شود. باورش نمی شود که راز بقا این قدر پیش پا افتاده باشد و بعد در مصرف لاشه هاییی که کلاغ به او تعارف می کند به تردید می افتد. می ماند دست از عقاب بودن بشوید و کلاغ وار زندگی کند یا برعکس، همچنان عقاب بماند و لاجرم کوتاه عمر.
عقاب البته در آخر،دور کلاغ بودن و عمر دراز را خط می کشد و برمیگردد به اوج آسمان ها، جایی که مرگ انتظارش را می کشد ...
عقاب بودن یا کلاغ بودن. مساله روزگار ما این است. کلاغ باشیم و بی خیالٍ در اوج زیستن بشویم. بچسبیم به زندگی معمولی بی جاه و شکوه خودمان و طول زندگی مان را با توسل و تمسک به هر چیزی حتی گند و مردار و هر چیز دست چندم ، بدون دقت و وسواس ویژه ای، همین طور امتداد دهیم یا عقاب بودن را انتخاب کنیم و از این عقاب بودن نهراسیم و بهای آن را بپردازیم. از مسوولیت های دشوار آن گرفته تا مسائلی مثل جوانمرگی و بی بهرگی از امتیازها و موهبت های کلاغ ها ...
روزگار ما، روزگار بی عقابی یا لااقل کم عقابی است. دیگر کمتر آدمی به پستمان می خورد که حاضر باشد سفت و سخت، پای آرزوها و آرمان ها و ایدآل هایش بایستد و یک تنه برای تحقق آنها بجنگد. انگار که نسل این آدم ها- عقاب ها – منقرض شده باشد. رد عقاب ها را دیگر فقط می شود در خاطره ها، افسانه ها، اسطوره ها و کتاب ها گرفت. در عوض تا دلتان بخواهد کلاغ ریخته. سرتان را به هر طرف که بگردانید،کلاغ می بینید. رژه دلگیرکننده آنها آسمان شهر را خاکستری کرده.
ما به شدت به عقاب نیاز داریم. به آدم هایی که حاضر باشند پا در راه عقاب شدن بگذارند. به عقاب هایی که تا دم آخر دست از عقاب بودن نکشند.
می توانیم شعر پریشان کننده «عقاب» را بخوانیم و از خودمان بپرسیم من عقابم یا کلاغ؟ دوست دارم عقاب بشوم یا کلاغ؟ سوالی نیست که بشود سرسری به آن جواب داد. سوالی است که اگر با دقت برای جواب آن تصمیم گرفته شود می تواند سرنوشت یک زندگی، حتی یک ملت را رقم بزند ...
دانلود فایل صوتی شعر عقاب اثر زنده یاد پرویز ناتل خانلری دکلمه و به همراه قطعات موسیقی سنتی در مایه دشتی
دانلود => کلیک روی عکس استاد
به نوشتن فکر میکنم، به قالب ها، به نمایش دادن افکاری که به راستی زندگی درونم را تغییر داده است – خداوند، جهان و روح انسان. احساس می کنم صدایی درونم شکل می گیرد و من در انتظار شنیدنش هستم. تنها آرزویم رسیدن به این شیوه دقیق است، رسیدن به روش قطعی برای آنکه آنچه را که این صدا می گوید، به گوش همه مردم برسانم. توانایی سخن گفتن با دیگران درباره خداوند زیباست. نمی توانیم سرشت خداوند را به تمامی درک کنیم، چون او نیستیم، اما دست کم می توانیم با نگاه کردن به تجلیات مرئی او آگاهی مان را برای رشد آماده کنیم.
در ادامه این پستم بخشی از یک نامه را اظافه کردم که امیدوارم مورد نظر شما دوستان قرار بگیرد. نظر یادتون نره
»» این نامه در 9 فوریه 1915 توسط جبران خلیل جبران خطاب به ماری هسکل (عشقش) نوشته شده است.
من و تو و هر آن کس که با شوق زندگی زاده می شود، می کوشیم به مرزهای وجود خود برسیم، نه فقط از راه شناختن؛ که تمنای ما زیستن این تجربه است. و روح این جهان همان که همواره دگر گون می شود، همان مطلق است.
شاعران بزرگ گذشته همواره خود را تسلیم زندگی می کردند. آنها مقصدی مشخص را نمی پوییدند، و نیز نمی کوشیدند پرده از اسرار بردارند؛ به سادگی اجازه می دادند روحشان فرمان روا باشد، رهنماشان باشد، در درونِ هستی حرکت کند. مردم همواره اسرار را جست و جو می کنند، و گاه موفق می شوند؛ اما اسرار پایان خودند، و زندگی پایانی ندارد.
ماری، نامه تو زیبا ترین توصیفی است که از زندگی دیده ام. تجلی ای از تمنای مقدس رویارویی با جهان است، و برهنه دیدن این جهان. این است روح شعر زندگی.
شاعران نه آنان اند که شعر می نویسند، آنانی اند با قلبی سرشار از این روح مقدس...
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت. خدا دنیا رو بی زنجیر آفرید.
آدم بود که زنجیر رو ساخت. شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد، عشق زنجیر شد، دنیا پر از زنجیر شد، و آدم همه دیوانه زنجیری.
خدا دنیای بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت زنجیرت را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت. شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست. لیلی می دانست خدا چه می خواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند. لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند. زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.
عرفان نظر آهاری
شقایق خانوم امیدوارم که تونسته باشم با این پست جواب اون مسئله رو داده باشم
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پرو پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد.خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جارو جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا لااقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز ... با یک روز چه می توان کرد؟ ...
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید.
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه می کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند. می ترسید راه برود. می ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بردود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ...
او در آن روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او در گذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
عرفان نظر آهاری – چلچراغ شماره 145
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هرکه آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمایی تیز. یکی دریا انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: من چیز زیادی از این هستی نمی خوام. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا. تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده. و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است، حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی. و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
عرفان نظر آهاری – چلچراغ شماره 39
XXXXXXXXX
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرم کوچکی بخشیده است.